اینکه بری توی جمعی و مدام بشنوی که از مادرت میپرسن این دختر شماست .واااای ماشالاااا . چه خانومی . چند سالشه و .
بله درست حدس زدید ماجرا ، ماجرای خاستگاریه .
واقعا برام نهایت زجره.
اما
من ساکت و آروم یه گوشه نشستم حتی گوشیم رو هم درنیووردم تا باهاش مشغول بشم .
تو کل این مدت به گلای قالی زل زده بودم و به این فکر میکردم این آدما چجوری هنوز اینجور روابط براشون جذابه.
اینکه بخوان لباس و طلا و مسافرت رفتناشون رو به رخ هم بکشن .
و سعی کنن تو زندگی هم سرک بکشن و چجوری اجازه میدن بقیه تو زندگیشون سرک بکشن آخه .
خستم از این مدل زندگی ها .
من میخوام مدل خودم رو داشته باشم .
بی خیال از فکر اینکه آدما در مورد من چی فکر خواهند کرد.
از نو میخوام زندگیمو بسازم.
از اول میخوام شروع کنم .
میدونم گاهی برای شروع دیره .
مشکلم نپذیرفتن این شروع دوباره از جانب بقیه است .
و خب این تنها مشکل من نیست .
بزرگترین مشکلم اینه که نتونستم فراموشش کنم و انگار نمیتونم .
کاش اینو بفهمه .
نمی دونم بهش زنگ بزنم یا نه؟
صبح ها که از خواب بیدار میشم یه ساعتی توی رختخواب میمونم و فکر میکنم دربارهی روزی که قراره به شب برسونم.برای خودم برنامه میچینم.این ترم که مرخصی گرفتم و با مسائلی که برام پیش اومده برنامم خوابه و تلویزیون و همین . اما همین هم برام مهمه چون خودم هستم که دارم براش تصمیم میگیرم .راستش بدم میاد از اینکه دیگران برام تصمیم گیری کنن.حتی تو کوچکترین مسائلم . ازشون انتظار تایید کارهامو ندارم ولی دوست هم ندارم امر و نهی بشم . دنبال آزادیام . اما نه آزادی بی قید و بند . منظورم اینه که به قوانین و اخلاق احترام میزارم. امروز پدرم بزور میخواد من رو بفرسته همراه مادر روضهی خونه دختر عمم.خب الان باید برم حموم بعد لباسامو اتو کنم و به نصیحت های مادرم در مورد آداب برخورد با فامیل و اینکه نشین یه جا و به مردم خیره شو برو تو آشپزخونه و تو شستن استکانها کمک کن و .
وای خدای من اینا تو برنامه امروز من نییییییست .
دنبال راه حل برای فرار از این مهمونی میگردم .
و البته که باعث ناراحتی پدر و مادر نشه .
درباره این سایت